قسمت نبود...
یکنفر در هـمین نزدیکــی ها چــيزی به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است خیالـــت راحت باشد آرام چشمهایت را ببــند یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد ... از تپــش هــای قلبم ملکه ی ذهنمـــ شد، احساســ می کنمــ جمجمه امـــ با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ... اینــــجا تا پیراهنت راســـیاه نبینند باور نمـــی کنند چیزی از دســــت داده باشـی ... امــروز ، حالــــا که رفتـــه ای
از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم: بزرگ ترین اشتباه؟ گفت: عاشق شدن... گفتم: بزرگ ترین شکست؟ گفت: شکستِ عشق... گفتم: بزرگ ترین درد؟ گفت: از چشمِ معشوق افتادن... گفتم: بزرگ ترین غصه؟ گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن... گفتم: بزرگ ترین ماتم؟ گفت: در عزای معشوق نشستن... گفتم: قشنگ ترین عشق؟ گفت: شیرین و فرهاد... گفتم: زیباترین لحظه؟ گفت: در کنارِ معشوق بودن... گفتم: بزرگ ترین رویا؟ گفت: به معشوق رسیدن... پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟ اشک توی چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت: مرگ....
من که به معجزه ی عشق ایمان دارم آخرین دانه ی کبریتم را در باد هر چه بــــــادا بــــــــــاد! بادیدن هر صحنه عاشقانه ای احساس یک پرانتز را دارم که همه ی اتفاقات خوب خارج از آن می افتد من ازگم شدن درجاهای شلوغ …میترسم … یادتـــــ ــ ـ را جا گذاشتــــ ـــ ـی.. که برای بُردنَش بر می گردی .. عشق صداي فاصله هاست. صداي فاصله هايي كه - غرق ابهامند - نه ، صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر. هميشه عاشق تنهاست. و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست. و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز. و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند. و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را به آب مي بخشند. و خوب مي دانند كه هيچ ماهي هرگز هزار و يك گره رودخانه را نگشود. و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق در آب هاي هدايت روانه مي گردند و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند. - هواي حرف تو آدم را عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات و در عروق چنين لحن چه خون تازه محزوني...
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن... میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری... اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!! اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...
تاریخ نمیشناسد جغرافیا نمیـــــــــــدانـــــد حســــــــــاب وکتــــاب نـــــــدارد نامش عـــشــــق است
گفتند عیــــــنک سیـــــــــاهـــت را بــــردار دنـــــــــــیا پــر از زیباییست!!!! عیــــــــــــــــنک را برداشــــــــــــــــــــــتم.... وحــــــــشت کردم از هـــــــــیاهـــوی رنـــگـــــــــــــها عیــــــــــــــــــــــــــــــــنکم را بدهیــــــــــــــــد میــــــــــــــخواهم به دنــــــــــــیای یکـــــــــــــرنـــــــــگم پناه بـــــــــــــــــرم..... دیوانه باران ندیده ! سهراب گفتی:چشمها را باید شست..... .شستم ولی !......... گفتی: جور دیگر باید دید.......دیدم ولی !.............. گفتی زیر باران باید رفت........رفتم ولی !............. او نه چشمهای خیس و شسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید !!!! فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت: " دیوانه باران ندیده !! نظر دبيران در مورد عشق: دبير ديني:عشق يك موهبت الهي است. دبير ورزش:عشق تنها توپي است كه اوت نمي شود. دبير شيمي:عشق تنها اسيدي است كه به قلب صدمه نمي زند. دبير اقتصاد:عشق تنها كالايي است كه از خارج وارد نمي شود. دبير ادبيات:عشق بايد مانند عشق ليلي ومجنون محور نظامي داشته باشد. دبير جغرافي:عشق از فراز كوه هاي آسيا تيري است كه بر قلب مي نشيند. دبير زيست:عشق يك نوع بيماري است كه ميكروب آن از چشم وارد ميشود
My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassment. She cooked for students & teachers to support the family. There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me. I was so embarrassed. How could she do this to me? I ignored her, threw her a hateful look and ran out. The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!” I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear. So I confronted her that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!” My mom did not respond… اون هیچ جوابی نداد.... I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger. I was oblivious to her feelings. I wanted out of that house, and have nothing to do with her. So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study. Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own. I was happy with my life, my kids and the comforts Then one day, my mother came to visit me. She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!” اون به آرامی جواب داد : ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore . So I lied to my wife that I was going on a business trip. After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity. My neighbors said that she is died. I did not shed a single tear. They handed me a letter that she had wanted me to have. “My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children. I was so glad when I heard you were coming for the reunion. But I may not be able to even get out of bed to see you. I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up. You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye. As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye. So I gave you mine. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه With my love to you,
گريه کن . براي اينکه کسي اشکاتو نبينه ماهي کوچيکي شو و به ته دريا برو . ديگه نه کسي صداتو مي شنوه نه کسي اشکاتو مي بينه . حالا فهميدي چرا اب دريا شووره؟
یک روز یه دختره یه پسره رو تو خیابون میبینه...خیلی ازش خوشش میاد...هرکاری میکنه دل پسره رو به دست بیاره پسره اعتنایی نمیکنه...چون پسره فکر میکنه همه دخترا مثل همن...از داستانا شنیده بود که دخترا بی وفان...خلاصه میگذره ۳٬۴روز...پسره هم دل میده به دختره...با هم دوست میشن و این دوستی میرسه به ۱سال...۲سال...۴ و ۵...همینجوری با هم بزرگ میشن...خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن پسره از دختره میپرسه چقدر دوسم داری؟!...دختره با مکث زیاد میگه فکر نکنم اندازه ای داشته باشه...پسره میگه:مگه میشه؟میشه عشقت رو دوست نداشته باشی؟...دختره میگه نه٬نه اینکه دوستت نداشته باشم٬دوست داشتنم اندازه ای نداره...دختره از پسره میپزسه تو چی؟تو چقدر دوسم داری؟...پسره هم مکث زیادی میکنه و میگه:........خیلی دوست دارم بیشتر از اونی که فکرشو کنی...روزها میگذره شبها میگذره٬پسره یه فکری به نظرش میرسه...میگه میخوام این فکر رو عملی کنم...میخواست عشق خودشو امتحان کنه...تا اینکه یه روز میرسه و به عشقش میگه:من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه بیشتر دووم بیارم...راستی اگه مردم تو چیکار میکنی؟...دختره یه کم اشک تو چشاش جمع میشه و میگه:این چه حرفیه میزنی؟دوست ندارم بشنوم...خلاصه حرف و عوض میکنه و میگه تو چی؟تو که مردی منم میمیرم...فکر مینه خیلی ساده اس تنهایی بدون تو موندن؟...پسره میگه نه٬بگو حالا...دختره میگه نمیدونم چیکار میکنم ولی اگه من مردم چی؟...پسره بهش میگه امتحانش مجانیه...اگه تو مردی بهت میگم چکار میکنم...خلاصه اتفاق میفته و پسره نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده...به ذهنش میرسه الکی خودش رو به مردن بزنه تا ببینه دختره چکار میکنه...خلاصه تشییع جنازه واسه پسره میگیرن و دفنش میکنن و پسره یه جا قایم میشه میبینه دختره فقط یه شاخ گل قرمز میاره میندازه و میره...تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی واسش نداشته...دختره با کس دیگه ای رفته...خیلی غمگین شده بود...دنیاش خیلی بی رنگ شده بود...تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و میمیره...دختره رو دفن میکنن...هیچکی سر مزارش نیست...پسره با یه شاخ گل یاس سفید یا نه با یه دسته گل یاس سفید میره سر مزارش...بهش میگه اون لحظه بود که این سوال رو پرسیدی که اگه مردی چیکار میکنم؟...این کار رو میکنم...تمام یاسهای سفید رو با خون خودم قرمز میکنم...منم کنارت میمیرم................ پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟
بچـــه کـــه بـــاشی
از جمع من تاضرب تو....... راهی جز تفریق نیست..... دل خوش به مجذورم نکن....... اینجا مگر تقسیم نیست؟؟.......
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم...
در تصاویر حکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست و هیچ کس سوار بر اسب نیست! هیچ کس را در حال تعظیم نمی بینی! برده داری مرسوم نیست! در بین این همه پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه نیست! برای همه ایرانیان بفرست تا یادمان بماند که چه بودیم و چه شدیم ...
تویی که بودنت به من همه چیز میدهد، هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود... عشق تو ، حضور تو، به من نفس میدهد هوای بودنت این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم ، نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم تو در قلبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی... همین که احساس کنم تو را دارم ، قلبم تند تند میتپد ، به عشق تو میگذرد روزهای زندگی ام... به عشق تو می تابد خورشید زندگی ام ، به عشق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته ، با تو آغاز کردم و با تو میمیرم.... به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است ، به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است بودنم به عشق بودن تو است ، اگر اینجا نشسته ام به عشق این انتظار است در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار ، میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم ، تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست ، بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم.... نمیگویم که مرا تنها نگذار ، تو در قلبمی و هیچگاه تنها نمیمانم ، نمیگویم همیشه بمان ، تا زمانی که هستی من نیز میمانم ، اگر روزی بروی ، دنیا را زیر پا میگذارم ، نمیگویم تنها تو در قلبمی، نیازی به گفتنش نیست آنگاه که تو همان قلبمی... قلبی که تنها تپشهایش برای تو است ، ز نده ماندن من به شرط تپشهای این قلب نیست ، به عشق بودن تو است ! پدر و پسر داشتن صحبت میکردن . . . پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو ؟ پسر میگه : من ! پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو ؟؟ ! پسر میگه : بازم من شیرم ! پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو !؟ پسر میگه : بابا تو شیری ! پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟ پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا . . .
عشق بيداد من باختن يعني لحظه عشق جان سرزمين يعني يعني زندگي پاک عشق ليلي و قمار من مجنون در عشق يعني ... شدن ساختن عشق دل يعني كلبه وامق و يعني عذرا عشق شدن من عشق فرداي يعني كودك مسجد يعني الاقصي عشق من عشق آميختن افروختن يعني به هم عشق سوختن چشمهاي يكجا يعني كردن پر ز و غم دردهاي گريه خون/ درد بيشمار عشق من يعني الاسرار كلبه مخزن اسرار يعني عشق یعنی... عشق يعني حسرت شبهاي گرم عشق يعني ياد يک روياي نرم عشق يعني يک بيابان خاطره عشق يعني چهار ديوار بدون پنجره عشق يعني گفتني با گوش کر عشق يعني ديدني با چشم کور عشق يعني تا ابد بي سرنوشت عشق يعني آخر خط بهشت عشق يعني گم شدن در لحظه ها عشق يعني آبي بي انتها
نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــــ ــــ ــورم .. چــــیزی جــــ ـــ ـز تـــنــهایی با من نیـــستـــــ ـــ ـ ..
بهترین دوستم آینه است .. وقتی من گریه میکنم، او نمیخندد ! چارلی چاپلین
عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی خیلی دلم گرفته.خیلی سخته بخوای یه چیز رو بنویسی ولی ... خیلی دلم گرفته.خیلی سخته بخوای یه چیز رو بنویسی ولی قبلش یه بغض همیشگی خفت کنه.چقد غمگینه این روزای سردتنهایی.شاید یه روزی وقتی میخوای احوال منوبپرسی عکسم روتو صفحه ی سفر کرده ها ببینی شاید کودکی بازیگوش سفر بی بازگشتمو از دیوار کوچه تونبکنه و پاره کنه.خیلی دلم گرفته الان من موندم و یه اتاق خالی و یه کیبورد واسه نوشتن ویه اهنگ غمگین.ساعت ها میرم تو فکر گذشته خودمو مرور میکنم به یه نقطه ش که میرسم دیگه دوس ندارم از اون قسمت خارج بشم ولی چه فایده که با مرور لحظات قشنگش به ارزوهایی میرسی که در حال سوختن هستن.نمیدونم چرا خیلی زود دیر میشه نمیدونم چرا تا بیای به خودت بجنبی می بینی خفن از روزگار رودست خوردی و تنهای تنها موندی.واسه خودم متاسفم که عاشق کسی شدم که احساس ومعرفت واسش معنی نداشت.میخواستم بگم اگه خدایی وجودداره اگه قیامتی هست و حساب و کتابی در کاره اه من دامنتو میگیره.حداقلش میگفتی ازت متنفرم و نمیذاشتی از بی محلی کردنت اتش بگیرم یعنی نمیتونستی جواب منو بدی؟لا اقل میذاشتی حرفامو بگم.نمیدونم ....... چی شد که یه غریبه اونو ازم گرفت یعنی خدا فقط سهم من از اون دلتنگی بود؟کسی که دم از عشق با من میزد کسی که طاقت ناراحتیه منو نداشت خیلی راحت رفت و تنهام گذاشت.مگه خدا تو عادل نیستی؟ این چه عدالتیه که دلتنگیش واسه من باشه و خوشیش برای دیگری.خدایا یادته بیشتر وقتها ازت میخواستم عشقمو کمرنگ نکنی؟یادته خدا بهت میگفتم دوست دارم عشقمو بیشتر کنی؟ولی خدا این داغ دلمو کی باید جواب بده؟درسته مندم نمیزنم و تو خودم میریزم ولی مگه من دل ندارم؟چطوردلت اومد این سرنوشت رو واسم رقم بزنی؟میگم خدا نه بنده صالحی بودم که بخوای صبرمو امتحان کنی و نه اون ادمی که تحمل سختی رو داشته باشه.پس چرا این سرنوشت رو واسم رقم زدی؟یکی نیست به عشقم بگه با مرام مرسی از معرفتت.یکی نیست بهش بگه رحم و مروتت کجا رفته؟ توکه میدونستی اگه یه روز ازش دور میشدی هرچی اشک تو چشاش بود واست مصرف میکرد.چطور دلت اومد بی خدافظی رهاش کنی؟یکی نیست بهش بگه تو که فقط لاف عاشقی باهاش میزدی چرا تنهاش گذاشتی؟ یکی نیست بهش بگه مگه گناه اون چی بود؟اون از تو چی میخواست که رهاش کردی؟جز این بود که حتی طاقت یه قطره اشکتو نداشت.یکی نیست بهش بگه اون هر وقت دلش میگرفت دوس داشت بهت زنگ بزنه تا به گریه هاش گوش کنی و ارومش کنی.یکی نیست بهش بگه اون از ارزوهای ایندش واست تعریف میکرد و تو با بی رحمی تمام زدی ایندش رو خراب کردی.یکی نیست بهش بگه چطور دلت اومد بری با اینکه بارها بهت گفته بود وجود تو فقط واسش مهمه.پس چرا تنهاش گذاشتی؟تو الان فقط بگومن با این همه خاطره چیکار کنم؟
دلم از تو گرفته با اینکه خیلی دوستت دارم اما ، دلم از تو گرفته … خسته ام از تظاهر به ایستادگی
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان پسر: باشه میخرمش دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن پسر:عزیزم من رو دوست داری؟ دختر: آره پسر: چقدر؟ دختر: خیلی پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم دست دختر را میگیرد فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند پسر وا میرود دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد چشمان پسر پر از اشک میشود رو به دختر می ایستدو میگویید : او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم دختر سرش را پایین می اندازد پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
قطار!!! راهت را بگیر وبرو.... نه کوه توان ریزش دارد و نه ریز علی پیراهن اضافه...
آدم ها "لالـ ـت" می کنند بعد هـــی می پرسند: خدایا
تهران که هیچ !!! آلودگی آدمها از حد گذشته ،دنیا رو چند روز تعطیل نمی کنی؟
هیچ وقت به کفشات نگاه کردی؟ دوهمراه دو عاشق با هم کثیف میشن با هم تمیز میشن با هم با اب بارون خیس میشن اگه یکیشون نباشه اون یکی زندگی براش بی معنی میشه ای کاش ما ادما یکمی از کفشامون یاد میگرفتیم
عشق ایستادن زیر باران و خیس شدن با هم نیست...عشق آن است که چتری شوی برای کسی و او هیچوقت نداند که چرا خیس نشد... بنویس ... براش بنویس دوستت دارم
تو دست در دست دیگری... مـن در حال نوازش دلی که سخت گرفته است از تو... مدام بر او تکرار می کنم که نترس عزیز دل... آن دست ها بـه هیچ کس وفا ندارند... غریب است دوست داشتن و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده....به بازیش میگیریم!!!! هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر... تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
گاهی وقـتا دلـم فـقـط سنـگـیـنـی نـگـاهـت رو مـیـخـواد که زُل بـزنـي بـهـم و مـ ـن بـه روی خـودم نـیـارم . . .!
واژه ها ..
قـَــد نمی دهند !!
ارتفاع دلـــــتنگی ام را...
من فقط ..
سایهء نبودن تو را ..
برسر شعـــــر ..
مستدام می کنم..!!
خواستنت را کــه بگيــرم
می ايســـتد
از روزی که نامتـــ
دلم تنگـ می شـود گاهـی
برای ِ . ..
یك « دوستت دارم » ِ سـاده !
دو « فنجـان قهــوه ی داغ »
آرام تـــریـن
لــــحظـﮧ ﮯ دلـگـیـــر کننــده ﮯ
نــاب ِ دنیــاســـــــت ..
رفتــه اي
و مــن هــر روز،
بــه مــوريــانــه هــايــي فکــر مــي کنــم
کــه آهستــه و آرام
گــوشه هــاي خيــال ام را مــي جــونــد!
به گــذشـتــه که بــرمــیـگـــردم....
از حـــــــال مــیــروم....!.!.!
بهانه ی خوبی است
«شــب، سکـــوت، کــویر»
فقــط صدای این هــق هــق را
کم کنــــــید
می کشم
از باران که می گویم
ترمی شود لحظه هایم
از برف که می گویم
از چشمه که می گویم
می جوشد ترانه هایم
از تو که می گویم
تازه می شود بهانه ها
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight.
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
با همه عشق و علاقه من به تو...
مردان خانه بدوش....
دختركان تن فروش....
پسران كلیه فروش....
زبانهای عشق فروش....
انسانهای آدم فروش....
همه را می بینی؟!
میخواهم یك تكه آسمان كلنگی بخرم
دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد....!!!
با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر
هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟
با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم
بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟
از “نقـــاشی”هـــایتـــ هـــم
مــی تــواننــد بـــه روحیـــاتــ و درونیـــاتتــ پی ببــرنـــد ،
بـــزرگ کـــه مــی شـــوی
از حــرفهـــایتـــ هـــم نمــی فهمنـــد تـــوی دلتــ چـــه خبـــر استــ !
یک دکتر روانشناس بود که هرکس مشکلات روحی و روانی داشت به ایشان مراجعه می کرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران را مداوا می کرد و آوازه اش در همه ی شهر پیچیده بود.یک روز یک بیمار به مطب این دکتر آمد که از نظر روحی به شدت دچار مشکل بود.دکتر بعد از کمی صحبت به ایشان گفت: در همین خیابانی که مطب من است,یک تئاتری موجود استکه یک دلقک برنامه ی شاد و خیلی جالبی اجرا می کندمعمولا بیمارانی که به من مراجعه می کنند و شکل روحی شدیدی دارند به آنجا ارجاع می دهمو توصیه میکنم به برنامه های آن دلقک بروند و همیشه هم این توصیه کارگشا بوده است و تأثیر بسیار خوبی روی بیماران من دارد.شما هم لطف کنید و به دیدن تئاتر مذکور رفته و از برنامه های شاد آن دلقک استفاده کرده تا مشکلات روحی تان حل شود. بیمار در جواب گفت: آقای دکتر!من همان دلقکی هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا میکنم
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد ...
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت: باران احمق! ...
این است معنی مادر .......
ببین چشمانم را که قطره های اشک بر روی آن نشسته
نه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ، نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنی
اینگونه میشود که در لحظه های دلتنگی ام با غمها سر میکنم نه با صدای مهربان تو، این حسرت است که در دلم نشسته از سوی تو….
هر چه خودم را به بی خیالی میزنم نمیشود ، نمیتوان از تو گذشت، نمیتوان به هوای نبودنت در ساحل بی قراریها نشست ، تنها میشود بی تو ، بی نفس دفتر زندگی را برای همیشه بست!
با اینکه خیلی دلم از تو گرفته ، بغض گلویم را گرفته ، اما نمیدانی ، تو نمیدانی که چه عشقی در دلم نهفته !
آن روزی که آمدی و مرا در آغوش گرفتی ، با تمام وجود مرا در میان گرفتی گذشت ، چه زود رفت آن حس زیبای عاشقانه ، چه زود عشقمان شد ، یک قصه عاشقانه …
چه زود دل کندی از همه چیز ، آنقدر از آن روز گذشته که حتی رنگ چشمهایم را نیز دیگر یادت نیست!
این منم که هنوز هم روز به روز بیشتر به تو دل میبندم ، این تویی که میگویی اینک دارم از احساسات تو میخندم!
آهای بی وفا ، بیا و اشکهایم را ببین ، پس مرامت کجاست، یک ذره احساس داشته باش ،پس آن وجدان قلبت کجاست؟
تو که مرا نابود کردی ،عشقم را در تابوت گذاشتی وخاک کردی ، بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از عشقم یاد نکردی!
دلم از تو گرفته ، با اینکه دلشکسته هستم ، نمیدانی چه شبهایی را با همین دل شکسته به انتظارت نشستم تا امشب نیز فردا شود ، شاید دلم دوباره با دیدنت خوشحال شود…
نیامدی و حسرت شد آن انتظار ، نیامدی و نیامدی تا دلم شد بیمار…
با اینکه دلم از تو گرفته ، بدان که خیلی دوستت دارم ، من که جز تو کسی را در این دنیا ندارم ، ای بی وفای من ، مرا هم نگاه کن ، تو فقط با من باش، بعد از آن هر چه دلت خواست با قلبم بازی کن!
از پنهان کردن زخم هایم
زور که نیست !
دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و
با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به راه است....!
............اصلأ دیگر نمیخواهم که بخندم
میخواهم لج کنم ، با خودم ، با تو ، با همه ی دنیا...!
چقدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز بیاید و مثل هر روز باشی....؟؟!
خسته ام .... از تو .... از خودم....از همه ی زندگی .....
میخواهم بکشم کنار ! از تو ... از خودم..... از همه ی زندگی .....
آخه می دونی آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفاشونو از یاد می برن
ولی یه نوشته ، به این سادگی ها پاک شدنی نیست
گرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره ولی تو بنویس...
MiSs-A |