باورم نیست که دوباره بی رحمانه هجوم اورده ای به تمام شوقهای من،به هر چه از تو در خویش بارور ساخته ام،به عشق تمام این روز هایی که پا به پایت آمدهام و باز هم دارم میآیم...!چگونه ممکن است چشمانت نبینند تمام خواستنهایم را،تمام بودنهایم را،،،،؟!من دارم از حقیقت عشق برایت سخن میگویم،روشن تر از هر باوری،هر روز هزاران کلمه را کنار هم قطار میکنم و فریاد میزنم دوستت دارم......حقیقت آشکار عشق..؟!!!من چه کسی هستم به راستی؟ تنها بیگانه ای که از فرسنگها فاصله بی قراری میکند؟و یا شاید دیوانه ای که تمام ساعتهایش را به وقت تو تنظیم کرده که از دیدار نگاهت جا نماند...!نه،دیگر باور ندارم....وقتی گناهی نیست، حملههای بی امان را نمیفهمم!!!!!!
خودم را دوست میدارم....اما،بیش از خودم این تویی که از من پیشی گرفته ای....تو را به حرمت تمام لحظه هأیی که پاک یافتمت،به حرمت چشمهایت که راهنما شدند بر تاریکی شبهایم،به حرمت همیشه بودن هایت که قراراست برای این دل بی قرار،تو را به حرمت هرچه خوبی که با تو تولد یافته دوست میدارم....تو را دوست میدارم به خاطر تنها خودت،همه آنچه که هستی،و تمام امید هایی که از لبخندت جاری میشود و این روزها شده،باور تمام لحظههای من،دوست میدارم...تو را دوست میدارم،چون که خدا دوست میدارد حجم همه بودن هایت را،همه حضورت را..... تو را دوست میدارم،چون تو،خود دوست داشتنی مهربانم.....و اما من،خودم را دوست میدارم، چون آنقدر مومنانه به انتظار نشستم،تا خدا در انتها،تو را با نگاه من آشنا کرد!!!
خوب من باز هم منم،همان که تمام لحظههایش نشسته و دارد تو را از دور مینگرد....بیا حرف بزنیم،درد و دل کنیم و شاید کمی اشک برای دلتنگیهایمان بدک نباشد....اغوش گستردهام که شانههایم پناه گریه هایت باشد،پس تا میخواهی سیر گریه کن،آنقدر که گذشتهها را از دلت پاک کنی،آنقدر که دیگر دلت،تنگه یار رفته نباشد....آرام که شدی،جامهایمان را لبریز میکنیم،و مینوشیم به سلامتی تولد دوباره ات،آنقدر مینوشیم که مست شویم،بعد،بلند بلند به عاشقیها میخندیم....در اوج خنده هامان،بوسه بارانت میکنم،و یواشکی فدای صدای خنده هایت میشوم....خوب من!بیا گذشتهها را،در گذشته بگذاریم،او رفته،اما من آمدهام درست مثل آینده....
اه زندگی،زندگی...چقدر دلم برای تو تنگ میشود این روز ها...دیگر معنای لحظهها را نمیفهمم،که چگونه باید نباشم،وقتی که هستم...!وقتی که هنوز هم در نفسهایم تو جاری هستی،ببین!دارم تو را نفس میکشم..!اه زندگی!این روزها دلتنگت که میشوم،تنها به حجم خوابهایم فرو میروم،شاید رویایت را دوباره ببینم....!!!
من مانده ام این جا،درست در میان لحظه هایی که هر گاه قدم به هوایش میگذارم تنها آغوش توست،نفسهای تو....من ماندهام این جا و دلم چله گرفته که زین پس با نبودن هایت چه کند...من ماندهام این جا و پشیمانیست که هر لحظه از نگاهم میبارد،پشیمان از تو را گم کردن،تو را نفهمیدن....بیا باور کن خوب من!به جان تو که میخواهم دنیا جز برای تو نباشد،من صادقانه عاشقت بودم،هر چه را نمیدانستم تنها کودکی بود،دلم ناز کشیدن میخواست شاید....تو رفتی و من ماندم،و هنوز هم نمیدانی چه غربت سختیست برای آنان که میمانند...!تو رفتی،من غریب شدم!
تاريخ چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:
,
سـاعت
14:54 نويسنده فهیمه
| |